پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

5 ماه و 5 روزگی

اینجا تازه از حموم اومدی. 5 ماه و 5 روزته.مامانی تنهایی بردمت حموم. تا 2 ماهگی خاله جون میبردت. بعدش با کمک بابایی.امروز خودم تنهایی بردمت به کمک وان و اسفنج توش راحت شسته شدی.الان دیگه آماده یی واسه یه خواب ناز   ...
27 ارديبهشت 1392

به امید بهبودی

عزیزم ،دیروز بردیمت دکتر.کلی بهت دارو داد شربتو قرص و قطره.سرما رفته توی سینه ات . ایشالا که زود زود خوب شی .مامانی دارو هاتو سر ساعت میدم. قربون تحملت بشم .خیلی آقا شدی . مامانی عاشقتم پسر قربونت برم که تا چهار قول واست می خونم تا تهش گوش میدی و آروم میشی تا تموم شه. تقدیم با عشق ...
24 ارديبهشت 1392

پرهام تمیز و خوشحال

پرهام گلم ،از اولشم عاشق حموم بودیو نه گریه می کردی و نه جیغ و داد آروم نگاه میکنی و لذت می بری. اینم عکس بعد از حموم هفته قبلته که بابایی ازت گرفته اینجا هم آماده یی که پاتو بزاری دهنت                                                                          ...
22 ارديبهشت 1392

سوت مخصوص پرهامی

اولش که بابایی سوت میزد واست، باهاش دعوام میشد که این کارو نکنه اما وقتی قیافتو بعد از صدای سوت میبینم دلم غش میره و  تسلیم میشم. به قول بابات این سوت آهنگش مخصوص پرهام که صدات میزنه و تو هم یه خنده خوشگل تحویلش میدی ...
22 ارديبهشت 1392

شروع اولین هات

پسر گلم ،اولین خنده هات آخرای یه ماهگیت بود. و اولین تلاشت واسه نشستن 2/5 ماهه گیت بودی.طوری سر و گردنتو سریع می آوردی بالا که انگار واقعا مث آدم بزرگا میخای بشینی  و وقتی نمی تونستی کلافه میشدی.اولای سه ماهگی انگشتاتو تا  حلقوم میزاشتی دهنت و وقتی خواب بودی من از صدای ملچ و ملوچ می فهمیدم که بیدار شدی. همون موقع ها بود که دکترت گفت که لثه هات آمادگی دندون در آوردن رو داره. اول پنج ماهگیت بود که گذاشتمت توی روروئکت. بوق روی فرمونشو که شبیه تخم مرغه رو کامل گذاشتی دهنت.برای کشف هر چی ، هر چی دستت میرسید میزاشتی دهنت.دقیقااول این ماه ،...
20 ارديبهشت 1392

اولین سرما خوردگی

عزیز دلم ، سرمای بدی خوردی.آخه هوا از گرمای زیادش رو به سردی رفتو به قول بقیه، دو هوا شدی. اونم توی اردیبهشت.بارون بارید و عطر بهار نارنج و دو برابر کرد. اما من و تو دو روزه که توی خونه ایم تا فردا که ببریمت دکتر. آخه درست 5شنبه سرما خوردی که دکترت نیست.الهی مامان فدات بشم که از سرفه زیاد بی رمق شدی.ایشالا زود زود خوب شی. من و بابایی طاقت بی تابیاتو نداریم. یکی یه دونه ی مامان ...
20 ارديبهشت 1392

خاطرات اولین روز تولد

ساعت 6 صبح بیست و دوم باید بیمارستان کتالم رامسر می بودیم. از شب قبل بارون شدیدی می بارید ساعت 4/30 بیدار شدیم.البته من خواب نبودم و همش توی فکر این بودم که بیای بیرون و روی ماهتو ببینم.دل تو دلم نبود. ساعت 5 صبح از خونه اومدیم بیرون.تاریک بود .3 بار از زیر قران رد شدیم. یه بار بابایی قرانو واسمون نگه  داشت (جلوی در خونه).یه بار مامان زینت توی حیاط جلوی در و بار سوم مامان جون توی خونشون.چون همه اصرار داشتن که باهامون بیان بیمارستان . ولی چون لزومی نداشت که بیان واسه این که دل همه رو به دست بیاریم . ...
14 ارديبهشت 1392
1